به گزارش شهرآرانیوز، اگر اهل رصدکردن ادبیات روز باشید و گاه گداری کتابکی یا کتابکهایی برای خودتان تهیه کنید که ببینید هم دورهای هایتان دارند چه کار میکنند، احتمالا با چیزی که قرار است توصیف کنم مواجه شدهاید. برای مثال، احتمالا دیدهاید که تقریبا همه کتابهای جدید با زاویه دید اول شخص نوشته شدهاند، و این راوی اول شخص خیلی سعی دارد پلشت جلوه کند! او این پلشتی را هم در حق خودش به کار میبرد و هم در مواجهه با دیگران.
حتی حجم این کتابها هم خیلی به هم نزدیک است و با یک ضریب خطای اندک میتوان همه آنها را در یک محدوده تعریف کرد. احتمالا، تا سه-چهار سال دیگر، و چه بسا حتی زودتر، اثری از این رویکرد باقی نماند و این آثار، مثل فوجی از ملخ، به همان سرعتی که پیدایشان شده، غیب شوند.
شاید با خودتان فکر کنید که شکل گیری یک جریان مگر چه اشکالی دارد. جریانهای ادبی، نه تنها اشکالی ایجاد نمیکنند، بلکه برای زنده نگه داشتن ادبیات و پویابودنش حتی لازماند. اما صحبت درباره فراگیری شکلی از بی شکلی است که بیشتر دارد فضای ادبیات را تهی میکند؛ و ــ از همه مهمتر ــ چیزی که شدیدا فراموش شده فرم است.
حالا، درمیان این همه کتابی که شبیه به هماند (چه در ظاهر و تکنیک و چه حتی در محتوا)، کمتر کتابی دیده میشود که در فرم یا زبان کار دندان گیری کرده باشد، در ترکیب بندی روایتش متفاوت عمل کرده باشد، و اصلا چیزی باشد جدا و بیرون از این کلیشه موقتی که شکل گرفته و رشد میکند و بیخودی میبالد.
قدرت حرکت قلم کسی مثل شهریار مندنی پور، تنوع زبانی و فرمی آثار گلشیری، و خیلی از اسمهای معنادار و وزین در ادبیات داخلی و نمونههای شاهکار در ادبیات خارجی دیگر تبدیل به جواهراتی کمیاب و حتی نایاب شدهاند؛ انگار علفزارها و گندمزارهای دنیا را ساعتی بعد از عبور ابر ملخها مشغول تماشا باشیم. چیزی ازمیان رفته و اصلا کسی هم سوگوار آن نیست: کمی کار جسورانه، ذرهای خلاقیت درست و حسابی، یک سر قاشق عملکرد متفاوت که آدم را سر ذوق بیاورد بلکه بتوان دو نفر دیگر را هم به کتاب خواندن ترغیب کرد، کسی که بتواند مثل مانوئل پوییگ جرئت کند و سیصد صفحه تمام را فقط با دیالوگ سیاه کند، کسی که مفاهیم فلسفی را طوری درهم ببافد که برق از کله مخاطبها بپرد، فصل بندی هوش ربایی داشته باشد، مثل کوندرا بلد باشد چطور مخاطب را روی نوک انگشتش بازی بدهد، یک پیمان اسماعیلی که «برف و سمفونی ابری» را تکرار کند یا در «مرض حیوان» نفس مخاطبش را بند بیاورد، مگر آفتاب تنوع دوباره طلوع کند و کتابهایی ببینیم و بخوانیم که حس کنیم بعد از عبور ملخها آسمان یک دل سیر باریده و کنار ساقههای جویده شده هزاران جوانه سبز شدهاند.
برای همین است که یک نویسنده باید یاد بگیرد در کارش به فرم اهمیت بدهد، دایره تکنیک هایش و توانایی فنی اش را آن قدر گسترش و ارتقا دهد که بتواند قلمش را به سمتهای مختلفی بچرخاند. در تمرین هایتان، یادداشت روزانه را تمرین کنید، فرم نامه نگاری، راویهای متفاوت، مخصوصا آنهایی که کمتر تجربه شدهاند. زمان را به شکل خطی پیش نبرید و دربند توالی و ساختارهای لایتغیر کلاسیک نمانید. در چنین وضعیتی است که میتوان از جریانهای آبکی و رواج یافتههای پوچ در امان ماند، طوری که، به جای هجوم یک گله کتابک، کتابهایی را ببینیم که مثل برجهای افسانهای سر به آسمان کشیدهاند.
با احترام عمیق به کارلوس فوئنتس و «آئورا»ی بی نهایت زیبایش.